در آغاز...
یکی بود، یکی نبود...میگن غیر از خدا هیچکس نبود، اما من میگم غیر از خدا ، عشق هم بود، چون اگه عشق نبود،خدا هم نبود! مگه غیر اینه که خدا همون عشقه؟!
اولش چی شد که این جوری شد؟!
بی مقدمه بگم؟! یه سیاره بود.چه قدری؟! چه اهمیتی داره! مهم اینه که این سیاره، سیاره فرشته ها بود! کجا بود؟! بازم چه اهمیتی داره؟!هر جا! مهم اینه که غیر از فرشته ها،کسی توش نبود!چه زمانی؟(ای بابا!فضول را بردن جهنم...!)بعله! میگفتم...فرشته ها همه با هم زندگی میکردن.روزای تکراری ، هر روز، مثل دیروز! تا اینکه، یه روز ، از یه راه دور، که معلوم هم نیست کجا، (اصرار نکنین منم نمیدونم!) باد ، یه بذر عجیب با خودش به سیاره ی فرشته ها آورد! همه ی فرشته ها دور این بذر عجیب جمع شدن و نگاش کردن،نگاش کردن،نگاش کردن.همون خدا که عشق بود، بارون رو فرستاد تا به این بذر آب بده، خورشید رو فرستاد تا گرمش کنه،بعد بذره شکوفا و سبز شد.رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد! (نه...مطمئن باشین از توش لوبیای سحرآمیز در نیومد!)اون بذر، بذر یه موجود عجیب و غریب بود.موجودی که سبز شده بود!
موجودی که مثل فرشته ها دو تا چشم داشت و دو تا گوش و یه دهن.می خواین بدونین که فرشته ها چه شکلی بودن؟ عین من...عین تو...دو تا چشم، دو تا گوش، یه دهن...فقط یه فرق داشتن، قلب نداشتن! اصلا نمی دونستن قلب چیه؟(راستی قلب چیه؟!)
اما اون موجود عجیب ،منظورم همونیه که از اون بذره سبز شد، یه فرقی با فرشته ها داشت!فرقش این بود که تو سینه اش یه چیزی گرومپ گرومپ می کرد! همه مونده بودن این چیه؟!ساعته؟!بمب اتمه؟!یا یکی داره میخ می کوبه؟!خلاصه...هیچ کی جوابی براش پیدا نکرد! این بود که موندن بگن این موجود جدید اسمش چیه!
و اما نام گذاری...
فرشته ها دور هم جمع شدن و چون اون موجود با خودشون فرق داشت، گفتن باید یه اسمی بذاریم که معنیش این باشه که اون فرشته نیست!بالاخره بعد از کلی مشورت اسمشو گذاشتن:جادوگر! چون فکر می کردن اون چیزی که داره توی سینه اون گرومپ گرومپ می کنه، هر چی هست یه چیز جادوییه! بعضی از فرشته ها هم که کمی احساس فرنگی بودن می کردن صداش می کردن:
the witch!
بعدش چی شد ، که چه جوری شد؟!
بعدش همون جوری که فرشته ها بزرگ می شدن، جادوگر قصه ما هم بزرگ شد...
اما از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، جادوگر قصه ی ما ، همیشه تنها بود.آخه اون یه چیزی داشت که بقیه نداشتن.همون چیز جادویی عجیبی که توی سینه اش گرومپ گرومپ صدا می کرد!
تازه، یه فرقای دیگه ای هم داشت! اون شی جادویی باعث می شد جادوگر یه وقتایی دلش بگیره، یه وقتایی یه قطرات آبی از چشمش سرازیر می شد که خودشم نمی دونست چیه! این دیگه خیلی عجیب بود!
آخه می دونین فرشته ها از چشماشون اشک نمی اومد، آخه دلی تو سینه شون نبود که بشکنه..که تنگ بشه..که بگیره! خلاصه...جادوگره سعی می کرد کسی از فرشته ها نفهمه که از چشای اون بارون میاد! اما شبا، وقتی می خواست بخوابه، چشمش به ستاره ها که می افتاد انگار اون شی جادویی گرومپ گرومپش بیشتر می شد.اون وقت چشمای اونم بارونی می شد.با خودش می گفت:چرا من غریبم؟!چرا هیچ کس مثل من نیست؟!چرا هیچ کس هم زبون من نیست؟!من از کجا اومدم؟!کدوم یکی از اون ستاره ها خونه ی من بود؟به کدومش بر می گردم؟اصلا تو این همه ستاره یکیش مال من هست یا نه؟!
و اما حال و روز جادوگر...
یه شبایی جادوگره، یه صداهای عجیب و غریبی می شنید.بعضی شبها حتی خوابشو میدید. یکی بود، یه صدایی، که اونو صدا میکرد.که بهش می گفت: من اینجام! من هستم! من به تو فکر می کنم! می دونی که شهر تو اونجائی نیست که الان توشی؟ تو مال یه جای دوری، یه جائی که یه روزی باید بهش برگردی...حالا دستت رو بده به من و تنهائیت رو با من قسمت کن تا دیگه یه جادوگر سرگردان نباشی...
اون وقت ، تا جادوگره، ذوق زده می شد و از جا می پرید که بره سراغش و ببینه اون که با مهربونی داره صداش می کنه ، کیه، یک هو از خواب می پرید!
تازه این جا ، جادوگره فهمید که یه فرق دیگه هم با فرشته ها داره! فرشته ها هیچ وقت خواب نمی دیدن! آخه فرشته ها ، چیز دیگه ای از زندگیشون نمی خواستن که خوابشو ببینن!اما جادوگر قصه ی ما، چون یه چیزای دیگه ای از زندگیش می خواست، شبا خوابشون رو می دید.خواب یه صدا، یه لبخند، یه چیزی که مبهم بود، اما هر چی بود، صدای گرومپ گرومپ دلشو بیشتر می کرد!
چون جادوگره، نمی دونست چه جوری به اون صدا برسه، انقدر به جاده ها نگاه میکرد که چشماش پر از آب میشد!
یه اتفاق مهم...
یه روز فرشته ها دیدن از خونه ی جادو گر یه سیل راه افتاده!
بعله! جادو گره داشت تو اشکاش غرق میشد که فرشته ها، نجاتش دادن!بعدشم بردنش پیش دکتر فرشته ها!اماهیچ جوشونده ای نتونست حال جادوگر رو بهتر کنه!آخه موجوداتی که توی سینه شون چیزی گرومپ گرومپ نمی کنه، چه جوری می تونن بگن اونی که تو سینه اش یه چیزی گرومپ گرومپ میکنه،چی کار کنه که حالش بهتر بشه؟!
از اون به بعد جادوگره بیشتر تنها شد!فرشته ها بیشتر ازش دوری میکردن چون حالا دیگه همه میدونستن اون با همه فرق داره!اونا اسم مریضی جادوگر رو گذاشته بودند :عشق...چون عشق تنها مریضی ای بود که فرشته ها به اون مبتلا نمی شدند! گفتم که فرشته ها قلب نداشتند!! بچه فرشته ها هم از یه درخت که میوه اش ، بچه فرشته بود ، درمی اومدند!!!(ای بابا!دروغ که خناق نیست ، تو گلو گیر کنه!!!)
و بالاخره...
جادوگر قصه ی ما دیگه با هیچ کس درددل نکرد! اون از قبل هم تنها تر شد!حالا اینقدر دلش خون بود که به جای اشک ، از چشماش خون میومد! تنها دوست اون ، اونی بود که شبها توی خوابش میومد و اونو صداش می کرد!اما باز هم ، تا جادوگره، می رفت ببینه اون کیه ، از خواب می پرید!
این جوری بود که جادوگر قصه ی ما ، فهمید ، بین خواب و بیداری یه دنیا فاصله است ! اون وقت اون یه تصمیم مهم گرفت!
تصمیم مهم جادوگر...
اون یه قلم با شاخه ی درخت درست کرد و چون تو سیاره فرشته ها ، مرکبی وجود نداشت ، اون با اشکهاش که حالا دیگه رنگ خون بودند، شروع کرد به نوشتن!
اون با هر کلمه ، یه تیکه از احساسشو می گفت! این جوری یه جورایی انگار گرومپ گرومپ دلش کمتر می شد! اون نوشته هاشو فقط برای باد می خوند. از اون موقع به بعد جادوگره دیگه تنها نبود چون باد حرفای اون رو می شنید.باد با اون توی رازش سهیم شده بود!
باد نوشته هایی رو که جادوگر می سپرد به اون با خودش می برد به سیاره های دور دور دور...(آخه می دونی اونا تو سیاره شون کامپیوتر و اینترنت و وبلاگ نداشتند که نوشته هاشونو بذارن توی یه وبلاگ! واسه همین جادوگر ما چاره ایی نداشت جز سپردن اونها به باد و امیدوار بودن به این که باد اون نوشته هارو به اهلش بسپاره!)
و در پایان:
نمی دونم باد با شما هم دوسته و نوشته های جادوگر رو برای شما هم میاره یا نه! حتی نمی دونم شما که اینها رو می خونین ، از جنس فرشته های بدون قلبین یا از جنس جادوگرایی که یه چیزی تو سینه اشون گرومپ گرومپ می کنه! نمی دونم شاید حتی یکی از شماها ، از جنس اونی باشین که هر شب به خواب جادوگر میره و اون رو توی خواب صدا می کنه! به هر حال ، با وجود اینکه نمیشناسمتون بهتون سلام میکنم و یه رازی رو بهتون می گم!
یه راز مهم...
منم یه جادوگرم! یه جادوگر که تو سیاره خودم،بین فرشته ها گیر کرده ام!منم نوشته هامو می نویسم و می سپرم به باد! شاید یه جادوگر دیگه، توی یه سیاره ی دیگه، اونا رو بشنوه و بفهمه که هیچ جادوگری توی دنیا تنها نیست!همه ی جادوگرای دنیا حتی اگه از هم دور دور دور باشند می تونن هم رو دوست داشته باشند! همه ی جادوگرهای دنیا مال یه سرزمین قشنگ و سبزن و یه روزی به اونجا بر می گردن.تنها فرقش اینه که بعضی ها زودتر می رن و بعضی ها دیرتر. مهم اینه که تا به اون سرزمین نرسیدیم، خودمون رو واسه ی یه زندگی سبز در کنار هم آماده کنیم.
من خودم رو این جوری بهتون معرفی میکنم:
the witch 150!
این که چرا فعلا" اسمم جادوگر صد و پنجاهه، یه رازه بین من و یه جادوگر دیگه! مثل همه ی رازهائی که به افسانه ی شخصی جادوگرها مربوط می شه!
اما وقتی به حد کافی براتون از اون سرزمین قشنگ حرف زدم ، به عنوان جایزه اسم خودم رو تو دفتر جادوگرها، یه پله بالاتر می برم و مثلا" می گذارم جادوگر طلائی و بعدش هم جادوگر سفید و جادوگر عشق ...تا اینکه یه روز اسمم از جادوگر سرگردان یه پیام آور محبت ( یوحنا) تغییر کنه. ( چرا یوحنا؟! بعدا" بهتون می گم.)
نمی دونم شما جادوگر شماره ی چندین؟! اگه شما هم از جنس ما جادوگرا بودین، اگه دوست داشتین، بنویسین جادوگر شماره ی چندین؟شاید این جوری،یه روزی اینقدر تعدادمون زیاد شد،که تونستیم همه با هم یه سیاره درست کنیم به نام سیاره ی جادوگرا!
اینم بگم شماره تون هر چی که بود، هر جای دنیا که بودین،هر چی که توی دلتون می گذشت،
همیشه یادتون باشه که :
اگه یه جایی یه کسی رو دیدیم که با بقیه فرق داشت، به بهانه ی جادوگر بودن، تنهاش نذاریم.....
salam jadogar man hmeie darsatono az ghabl moror kardam va dombale webloge jadideton migashtam ke belakhare peidash kardam
man daram hamrahe darsaton pish miram omidvaram betonam be azad maneshi beresam va ba komake u zehni khalaghtar va deli shojaa dashte basham ta hamishe eshgh bevarze hata be onaye ke nemishnasadeshon
kamale tashakor ro daram az weblogeton
ba arezoye shadkami va behroozi braye u jadogare aziz